یکی ازروزهای سردزمستانی،آقایی سوارموتور میشه.به دلیل اینکه ازسرمای هوادرامان باشه،یک بادگیرمی پوشه.ازشانس بدموتورسوار،زیپ بادگیرخراب بود.به همین دلیل اونوبرعکس می پوشه.یعنی زیپ بادگیر پشت راننده قرارمیگیره وراه میفته.توراه تصادف میکنه.مردم جمع میشن ومی بینندکه گردن موتورسوار برگشته به سمت عقب.یکی میگه:آقا تاگردنش گرمه بگردونین سرجاش.وقتی گردنو برمیگردونن می بینندکه،وااای،چه اشتباهی کردن ؛گردن سرجاش بوده،یارو بادگیرو برعکس پوشیده بوده!! ***
رییس:خجالت نمی کشی تواداره داری جدول حل میکنی؟
کارمند:چکارکنیم قربان ،این سروصدای ماشینا که نمیذاره آدم بخوابه!
***
رییس کیست؟رییس کسی است که وقتی شمازودمی آیید،اودیرمی آیدو وقتی شمادیرمی آیید،او زود می آید!
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت
سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو
مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو
برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام
که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی
از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه…