در آمد از در ؛خندان ولب گشاده جبین
کنار من بنشست و غبار غم بنشاند
فشرد حافظ محبوب را به سینه ی خویش
دلم به سینه فرو ریخت : تا چه خواهد خواند!
به ناز چشم فرو بست و صفحه ای بگشود
ز فرط شادی ؛ کوبید پای و دست افشاند
مرا فشرد در آغوش و خنده ای زد و گفت:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
هزار بوسه زدم بر ترانه ی استاد
هزار بار بر آن روح پاک رحمت باد
روزگار باید یادش باشد که در سخت ترین شرایط با من بی رحمانه ترین بازی ممکن را کرد...
ما چو عهدی با کسی بستیم پیمان نشکنیم چون همه زهر است،گر خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما قند، فند است و شکر،شکر است داب مااین است،قنداگربسیارشدنرخ شکررانشکنیم
ما درخت افکن نه ایم،آنها گروهی دیگرند با وجود صد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
وحشی بافقی